شهید خدامراد ملکی در سال ۱۳۳۶ در زرین شهر در خانواده ای مذهبی و مستضعف چشم به جهان گشود. تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ادامه داد و بعد از آن به علت کمک به خانواده مشغول کشاورزی و بنایی شد. در سال ۱۳۵۳ در ۱۷ سالگی تشکیل خانواده داد و ثمره زندگی او پنج فرزند است. پدر خود را در سال ۱۳۵۶ از دست داد و بار سنگین خانواده پدری نیز بر دوش وی نهاده شد.
به ورزش علاقه زیاد داشت و به مدت ۵ سال کشتی آزاد و یک سال جودو کار کرد و مقام اورد. شهید در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی نقش موثری داشته و از نیروهای فعال کمیته محسوب میشد. با تشکیل کمیته امداد امام خمینی به یاری محرومان و مستضعفان شتافت. با شروع جنگ در کردستان به فرمان امام، به آن منطقه همراه با دوست قدیمی و صمیمی و همرزم شهیدش سردار حسین قجه ای عازم گشت. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب و غرب رفته و زحمت بسیار کشید. شهید خدامراد ملکی در عملیاتهای ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجر ها، خیبر و بدر شرکت کرده و در بسیاری از این عملیات ها مسئولیت بالایی داشته و همچتین بسیار مجروح گردیده. شهید ملکی در هر عملیاتی آرزوی شهادت می کرد تا اینکه پس از تلاش ها و مجاهدت های زیادی که در عملیات های مختلف در راه محبوب انجام داده بود در تاریخ ۲۱ / ۱۲ /۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله، شربت شهادت را نوشیده و به جمع دوستان شهیدش پیوست. هم اکنون مزار این شهید در گلستان شهدای زرین شهر می باشد.
شادی روح شهید صلوات
پدر و مادر گرامی سعی کنید قرآن را در زندگیتان پیاده نمایید و همچنین کلیه برادران ایمانی خودم.
از خداوند پیروزی اسلام، طول عمر امام را و بخشش گناهان مرا بخواهید.
اشک نریزید که رضایت ندارم بگذارید دنیا بداند پدر و مادری فرزندشان را از صمیم قلب در راه خدا به مسلخگاه عشق روانه نموده و قربانی راه معشوقش نمودند.
همسر شهید ملکی :
یک روز همسرم به یکی از همرزمانش که به مرخصی آمده بود گفته بود که پسرم رضا را همراه خود به جبهه بیاور در حالیکه پسرم ۵ سال داشت. هنگامی که او به در خانه آمد و گفت : آقای ملکی گفته اند به پسرم رضا را با خود بیاورم. من هم با شناختی که از آن رزمنده داشتم فرزندم را با کمی وسایل شخصی به همراه او به جبهه فرستادم. بعد از یکی دو هفته پسرم و همسرم به خانه برگشتند. شوهرم گفت: آیا از خطرات جبهه و جنگ باخبر نبودی که بچه به این کوچکی را به جبهه فرستادی. من در جواب گفتم از خطرات جبهه باخبر بودم ولی پسرمان از شما عزیزتر نیست. شوهرم لبخندی زد و گفت: راستش را بخواهی می خواستم شما را امتحان کنم.