شهید محمد رضا توانگر

شهید محمد رضا توانگر
نام پدر : حسن
تاریخ تولد : 1343/05/04
محل تولد : زرین شهر
تاریخ شهادت: 1361/02/10
سن : 18 سال
وضعیت تاهل : مجرد
محل شهادت: خرمشهر
عملیات: بیت المقدس
نحوه شهادت: اصابت ترکش به بدن
شغل: محصل
رده اعزام کننده : بسیج
یگان خدمتی: لشکر امام حسین
آخرین مسئولیت شهید : رزمنده
محل خاکسپاری : زرین شهر
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایها الذین امنوا وهاجروا وجاهدوا فی سبیل الله .
خواهران وبرادران مومن به اسلام من در شرایطی وصیتنامه خود را می نویسم که چند ساعت با رضایت قلبی طیب خاطریه صف مقدم جبهه میروم حس می کنم به دانشگاهی وارد می شوم که مکتب آن شهادت ومعلمش حسین (ع) می باشد خدا را شاهد می گیرم که نه برای تظاهر با دیگر انگیزه های شرک آلود بلکه فقط بر اساس یک وظیفه دینی به جبهه آمده ام زیرا خداوند سر نوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر خود آن تغییر را به وجود آورد در مبارزه اسلام وکفر ودفع تجاوز دشمنان اسلام مهمترین عامل تعیین کننده حضور حزب اله ودر جبهه های نبرد می باشد ومن که یک پاسدار جز هستم واگر خداوند تایید کند خود را وابسته به جند اله می دانم وسعی کردم تا همدوش با سایر برادران رزمنده عازم جبهه نبرد حق وباطل شده ودین خود را نسبت به اسلام وانقلاب وولایت فقیه ادا نمایم.
من به عنوان یک برادر کوچک از شما مردم شهید پرور که باعث سربلندی همه ایرانیان در جهان هستند می خواهم که مبادا امام امت این قلب ملت واین هدیه خدا وروحانیت را تنها بگذارید ووحدت را حفظ کنید با شرکت در نماز جمعه که بزرگترین سلاح ماست ودرمقابل دشمن مشت محکمی بر دهان این ابرقدرتهای جهانخوار بزنید.
وتو ای مادر که باعث افتخار بوده و هستی تو که شیره جان برای من هم چون قدرت تلافی آن را نداشتم قدم در این راه که راه اولیاء است وهمان راه دلخواه تو بگذاشتم که شاید به کمک بقیه برادران راه کربلای حسین را باز کنیم چون از اول بچگی آرزوی من این است که ترا وبه زیارت سالار شهیدان حسین بن علی ببرم.
واما خواهرانم می دانم که برای آمدن به جبهه ثانیه شماری می کنید ولی چه باید کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ من عاشقانه به ملاقات پروردگار می روم واز شما می خواهم که بی تابی بیش اندازه نکنید زیرا دشمنان اسلام شاد می شوند.
والسلام
مادر شهید:
زمانی که شهید به مدرسه می رفت هنوز انقلاب نشده بود. و معلمین بیشتر خانمهای بی حجاب بودن یکی از روزها محمدرضا که از مدرسه آمد، دیدم خیلی ناراحت است گفتم: چه شده، گفت مادر من و چند تا از دوستانم تصمیم گرفتیم که دیگر به کلاس نرویم. گفتم چرا گفت آخر این درست نیست که خانم بی حجاب سر کلاس بیاید و من امروز روی تابلو نوشتم ورود خانمهای بی حجاب به کلاس ممنوع. وقتی که مدیر مدرسه فهمید همه بچه های کلاس را تنبیه کرد و من ناچار شدم بگویم من آن را نوشتهام. چند ماهی سر کلاس نرفت تا انقلاب پیروزی رسید.