خدامراد ملکی ریزی فرزند غضنفر در آذر ماه سال 1336 هجری شمسی در زرین شهرِ اصفهان و در یک خانواده مذهبی و مستضعف چشم به جهان گشود. فرزند دهم خانواده بود، البته به علت کمبود امکانات بهداشتی آن روز، و فقر و تنگدستی خانواده، سه نفر از برادر های قبلی اش از دنیا رفته بود.
مادر شهید می گوید، بعد از اولین فرزندش، رمضان، دختر به دنیا آورده بود. بعد هم سه پسر که هر سه تا مرده بودند. مراد، دهمین فرزند خانواده بود، اما دومین پسر. شاید برای همین بود که اسمش را گذاشتند خدامراد. انگاری که بالاخره خدا، مرادِ دلش را داده بود
پدرش غضنفر و مادرش ناز آفرین بود،شفل پدر مَسّاحی زمین های کشاورزی بود، تیرک چوبی بسیار بلند و سبکی به نام گِرا، داشت که موقع خرید وفروش زمین های کشاورزی، مساحت زمین را محاسبه می کرد، لذا پدرش به غضنفرِ گِرا دار معروف بود، و مادرش خانه دار بود. پدرش را در سال 1356 در سن بیست سالگی از دست داد و بار مسئولیت اداره خانواده پدری را بر دوش گرفت، اما این مشکلات زندگی، لحظه ای او را از اهداف عالیقدرش باز نداشت.
{ همسر شهید می گوید، پدرش را سال 56 از دست داد. دُرست در آغاز بیست سالگی. آن موقع زهرا دو سالش بود و من باردار بودم. برادر کوچکش، محمود، محصل بود و یک خواهر کوچکتر هم داشت. از آن به بعد، علاوه بر پدری و همسری، مسئولیت مادر و خواهر و برادر هم به دوش مراد افتاد}
خدامراد، تحصیلات خود را به علت فقر مالی و کمبود امکانات و فضای آموزشی، تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر نتوانست ادامه دهد، تنها آموزشگاه پسرانه در زرین شهر، مدرسه ملی محمودیه بود. اغلب پسر ها که از طبقه متوسط و پایین جامعه از لحاظ مالی بودند، در همین مدرسه و حداکثر تا سال تحصیلی ششم ابتدایی درس می خواندند.
برادر شهید می گوید، تحصیلات ابتدائی را تا کلاس پنجم، در مدرسة ملی محمودیه خواند. پدر رعیت بود و یکتنه از پسِ مخارج زندگی برنمیآمد. برادر بزرگترش، رمضان، هم ازدواج کرده بود و جدا از خانواده بود. این شد که وقتی فقر مالی به خانواده فشار آورد، مراد مجبور شد درس و مدرسه را رها کند و در کارهای کشاورزی کمکحال پدر شود
خدامراد از همان دوران کودکی جهت رفع نیاز های مالی خانواده، کنار پدرش مشغول کار کشاورزی و بعد هم بنایی و سایر مشاغل آزاد گردید.کار را عبادت می دانست و همیشه به رزق و روزی حلال فکر می کرد، نوع شغل چندان برای او اهمیتی نداشت، در کار کردن بسیار جدی و پشتکارش مثال زدنی بود، تخصص چندانی در مشاغل نداشت اما از انجام هر کاری که در شأنش بود، روی گردان نبود. بسیار جدی کار می کرد و عرق ریزان بیشتر از ساعات کاری، وقت می گذاشت، و در پایان، از صاحب کار طلب حلالیت داشت! در کار کردن از دیگران سبقت می گرفت، و معروف بود، که کسی به گردِ پایش نمی رسد! از سُستی و کم کاری همکارانش به شدت ناراحت می شد، و آن ها را با امر به معروف و نهی از منکر ، دعوت به کسب رزق و روزی حلال می کرد. اغلب به همکارانش که در کار عقب می ماندند، کمک می کرد، تا مورد بازخواست کارفرما قرار نگیرند. هیچگاه کاری را نیمه کاره رها نمی کرد، و همیشه شعارش این بود، کار را کِی کرد، آن که تمام کرد! بیشتر وقت ها، شب و روز کار می کرد! روزها کشاورزی یا بنایی مشغول بود، و شب ها در دامداری یا بلوک زنی کار می کرد. کار های روزانه خود را صبح زود شروع می کرد و معتقد بود، سحر خیزی وکار در صبح زود، باعث برکت زندگی است. در شغل بنایی استاد کار بود، اما هر روز قبل از کارگر ها به محل کار می رفت و بسیاری از مصالح و مقدمات کار روزانه را فراهم می نمود. در هنگام ظهر، به اقامه نماز ظهر و عصر مقید بود، و به کارگرها می گفت، وقت نماز کار کردن را تعطیل کنید. با اینکه مشاغل کشاورزی و بنایی، طاقت فرسا است، اما در فصل تابستان و در ماه مبارک رمضان با زبان روزه کار می کرد و هیچگاه دست از کار و تلاش بر نمی داشت.
او بسیار زحمت کش و عرقی که در اثناء کار بر جبینش می نشست را موجب بخشیدن گناه می دانست. و می گفت، مرد باید با زحمت کشیدن و کار کردن، رزق و روزی حلال سر سفره زن و بچه برد. وقتی برای خواستگار خواهرش به او مراجعه کردم، گفت، به شرط آنکه نون حلال در زندگی خواهرم ببری، با خواستگاریت موافقت می کنم. از اموال حرام و مشتبه شدیداٌ پرهیز می کرد، و در اموال حلال با عصای احتیاط قدم می گذاشت
در سال 1353 و در سن 17 سالگی تشکیل خانواده داد، خدامراد می گفت، نمی خواهم گرفتار گناه شوم! البته ازدواج در آن زمان آسان بود و سن ازدواج هم پایین، و خانواده ها با رغبت و میل تمام نسبت به ازدواج فرزندشان اهتمام داشتند.
ثمره زندگی مشترک وی، پنج فرزند است، و در هنگام تولد فرزند پنجم به شهادت رسیده بود! هر چند به جهت ماموریت، کمتر کنار سایر فرزندان بود، و با ایثار و فداکاری همسرش و همکاری مادرش، آنها رشد کردند.
در دوره دفاع مقدس، نیرو های مردمی و داوطلبِ رزمنده، در فاصله بین عملیات ها در جبهه نمی ماندند، و برای امورات زندگی و کسب وکار به شهر های خود بر می گشتند و نزدیکِ عملیات ها به جبهه باز می گشتند. یک روز هاشم سلیمیان2 به من گفت، خدامراد ملکی دیروز آمده به مرخصی و به حرفِ تو گوش می دهد، به او سفارش کن، مدتی پیش خانواده اش بماند، به منزل ایشان رفتم، خانه ای بسیار کوچک و فقیرانه! خیلی غُصّه خوردم! به او گفتم، آقا مراد، مدتی پیش خانواده ات بمان، وقتِ عملیات، خودم خبرت می کنم! خندید و گفت، چَشم، فرمانده! یادت نره؟ گفتم، مطمئن باش، خبرت می کنم، فردای آن روز با خبر شدم که به جبهه رفته است! در اولین ملاقات به او گفتم، تو به من قول دادی که پیشِ خانواده ات بمانی! گفت، دلم در جبهه ها است، چطور می توانم در جایی دیگر باشم؟!
سر انجام مراد ملکی در تاریخ 21 اسفند سال 1363 در شرق دجله در عملیات بدر در درگیری با دشمنان بع به شهادت رسید.
نظرات کاربران در مورد این شهید